۱۹ مهر ۱۴۰۲

نوزدهم تیرباران، بیستم تولد

بمناسبت نوزدهم مهر  سالروز تیرباران دکتر علی خدابنده لویی و بیش از صد فعال سیاسی مجاهد در سال هزار و سیصد و شصت شمسی و بیستم مهر سالروز تولدم

روز نوزدهم مهر 1360  رادیو و تلویزیون های رژیم خمینی، اسامی 73  زندانی مجاهد را که در زندان اوین تیرباران شده بودند اعلام کرد. در میان اسامی اعلام شده نام علی خدابنده لویی نیز دیده می شد. 

علی خدابنده لویی دکتر دندانپزشک  و زندانی سیاسی دو نظام شاه  و خمینی بود و در هردو  نظام  به جرم هواداری  و حمایت از مجاهدین خلق بارها دستگیر شده بود.

شباهنگام  سی خرداد 1360  پس از تظاهرات  نیم میلیون نفری در تهران،  من  به همراه پدرم در خانه مان توسط پاسداران دستگیر شدیم و به کمیته منطقه سیزده  پاسداران در نازی آباد منتقل شدیم. روز ششم تیر پدرم به زندان اوین منتقل شد و دیگر از او هیچ خبری نداشتیم تا اینکه روز بیستم مهر خبر تیرباران او را  در روزنامه های صبح  خواندیم. وقتی در عرض چند ساعت نزدیکان و آشنایان و فامیل های پدرم برای مراسم سوگواری در خانه عمویم  جمع شدند بلافاصله توسط پاسداران محاصره و دستگیر و بازجویی  شدند و سپس  با تهدید پاسداران  از هرگونه سوگواری برای یک مجاهد منع شدند.

 


تا امسال من فکر می کردم در شب یا بامداد  نوزدهم مهر 1360  فقط 73 مجاهد  تیرباران شده اند ولی امسال در یک سایت مدافع حقوق بشربا هدف دادخواهی شهیدان دهه شصت،  مدارک بیشتری را دیدم و برایم معلوم شد که آمار اعدام شدگان سیاسی  و مجاهد حداقل 104 نفر (در یک روز) بوده است.



 

بدون شک  مردم ایران و افکار عمومی جهان فقط بعد از سرنگونی رژیم آخوندها  می توانند به حقیقت  و میزان واقعی کشتارها و جنایات رژیم  آگاهی پیدا کنند.

از آن روز  که پدرم  علیرغم نگرانی های  بسیار زیاد، هفت فرزند  قد  و  نیم قد خودش را  به خدا و مردم سپرد  و سرفرازانه به سوی جوخه های اعدام رفت، هر کس که پدر شده است و هر آنکه احساس دلبستگی به فرزند را  حس کرده است  به ارزش و جایگاه و عمق  فداکاری  دکتر علی خدابنده لویی و دیگر  همزنجیران  مجاهد و مبارزش از منظر یک پدر بیشتر و بیشتر آگاه شده و آنرا  درک کرده است.

هرساله  نوزدهم مهر یادآور جانفشانی و فداکاری پدرم و رفقایش می باشد  و به بزرگداشت آن  می پردازیم  و وقتی که شب فرا می رسد  من  به خود می آیم و  می بینم 20 مهر   از راه رسیده   و روز تولدم  شده است .

هر ساله  در روز بیستم مهر  ناخودآگاه به راهی که  از روز تولد تا به امروز طی کرده ام فکر می کنم و از نظر می گذرانم  و البته  یکی از مهمترین فرازهای زندگی ام تجربه  شهید شدن پدرم می باشد.

در طول پنج دهه  زندگی ام فراز و نشییب ها و دوران های بسیاری را گذرانده  و تجربه های بسیار متنوع و تلخ و شیرین را  پشت سر گذاشته ام.

احساس مثبتی دارم  که دو نظام دیکتاتوری  و یک انقلاب بزرگ  و  چندین  جنبش بزرگ  و  وقایع  مهم  تاریخ میهنم را  به چشم دیده  و به اندازده خودم در آن نقش بازی کرده و در عین حال در یکی از حساس ترین دورانهای تاریخ کشورم  زندگی کرده ام.

من خودم را  یک انسان خوشبخت می دانم چون  تجربه های با ارزش و تکرار نشدنی  را در این پنج دهه داشته ام و شاهد وقایعی بوده ام که احتمالا بسیاری از مردم  آنها را تجریه نکرده اند.

حکومت شاه را  به خوبی بیاد می آورم و روزهایی که  پدرم و دیگر مخالفان جوان  توسط ساواک دستگیر می شدند.  حس ترس و  وحشت و نگرانی ناشی از خفقان حاکم  بر جامعه توسط ساواک  شاه را هنوز فراموش نکرده ام،  فقر و تبعیض طبقاتی و فساد و رشوه و دزدی گسترده در نظام اداری شاه را از نزدیک دیدم. خیلی خوب بیاد می آورم که  پدرم  مرا  بارها  با خودش به زاغه ها و آلونک ها و حلبی ابادهای اطراف تهران و شهرستان ها می برد و زندگی مردم فقیر تحت حاکمیت سلطنت اشرافی محمدرضا شاه را  نشانم می داد. پسربچه های پابرهنه و بدون شلوار و دخترکان فقیر که تمام صورت شان با مگس پوشیده شده بود را می دیدم  و دلم از فقر و تبعیض به درد می آمد. پدرم خطاب به من می گفت اینها راببین  اینها  واقعیت های جامعه ما هستند که عامل اصلی اش حاکمیت شاه می باشد.

از سال 1355 روند  قیام  و خیزش و انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت شاه را همچون یک شاهد کوچک  تماشا  می کردم و از نزدیک می دیدم.  جوانان بی هویت و سرگشته در جامعه آن روز  را دیدم که با  حال و هوای انقلاب و قیام،  بناگهان تغییر کردند و رشد یافتند و به جوانان شجاع و بی باک مبدل شدند و همان ها در مقابل ماشین عظیم نظامی و دستگاه مخوف امنیتی ساواک شاهنشاهی قد علم کردند و آنرا به زانو در آوردند. روزهای بیستم و  21 و بیست و دو بهمن را  ناظر بودم و حتی چندین بار  در پر کردن بطری های کوکتل مولوتوف به بزرگترها کمک کردم. شوق آزادی و  سرود پیروزی  را با چشم و گوش  دیدم و شنیدم.

 بعد از انقلاب تجربه کوتاه و دوره موقت آزادی را  با گوشت و پوستم  لمس کردم  و فعالیت های وسیع احزاب و گروهها و سازمان های سیاسی  را  از نزدیک دیدم. با سازمان مجاهدین خلق بعنوان یک هوادار تشکیلاتی آشنا شدم و در متینگ های سازمان مجاهدین خلق و  چریکهای فدایی خلق حضور یافتم و از نزدیک تظاهرات و فعالیت های گسترده سیاسی و  میزهای کتاب و جامعه  و جوانان  پرانرژی و پرتحرک  را مشاهده کردم  و سرکوب بی رحمانه خمینی  از  روز سی خرداد و  آغاز اعدام های گسترده  و تغییر فاز و دوران را  به چشم دیدم. از ان روز فهمیدم افعی ولایت فقیه هرگز کبوتر آزادی نخواهند زائید.

در دهه شصت و هفتاد شمسی،  نزدیک به هشت سال را  در کنار  صدها هزار همزنجیر جوان و نوجوان و  سالمند، در زندانهای مخوف رژیم گذراندم و شکنجه های وحشیانه  و اعدامهای هر روزه  و قتل عام گسترده زندانیان سیاسی را شاهد بودم  و  بدینسان خدای خمینی و خامنه ای را  با گوشت و پوستم لمس کردم.  

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی در عراق  دنیای شگرف مجاهدین  و در دهه اخیر،  کشورهای پیشرفته صنعتی را  از نزدیک دیدم و هم اکنون  در اروپا هستم  با امید به آنکه دوباره به وطن بازگردم.

خوشبختانه تجارب ذیقیمت و بی نظیر زندگی ام  در طول پنج دهه، به من آگاهی و  اشراف و توان فوق العاده ای  عطا کرده است که به کمک آن بسیاری از  گره ها و ابهامات و غبارهای فرونشسته بر حقایق و واقعیت های سیاسی و اجتماعی و  تاریخی کشورم   را  با  درک عمیق تری  بنگرم و فهم کنم و در دام  فریب و دروغ  استعمار و ارتجاع  نیافتم.

آرزوی مهم زندگی ام این است که بزودی شاهد آزادی و رهایی میهن ام از  سلطه ارتجاع  و فاشیسم مذهبی باشم و یک  ایران آزاد  و دمکراتیک  با مردمی شاد و مرفه  را  به چشم ببینم.

 

محمد خدابنده لویی

19 / مهر/  1402  

 

 

 


 



۰۸ مهر ۱۴۰۲

دیکتاتورها، نقش رولینگ استونز و عبدالباسط




دیکتاتورها، نقش رولینگ استونز و عبدالباسط
از: محمد خدابنده لویی
زندانی سیاسی دهه شصت و هفتاد شمسی
چندی قبل، فیلم مستندی درباره جنایات دیکتاتورهای نظامی آرژانتین در دهه های 70 19و 80 میلادی تماشا کردم. در بخشی از این فیلم خبرنگار به یک بازداشتگاه و شکنجه گاه دولت سابق آرژانتین می رود که حالا به یک موزه تبدیل شده است. راهنمای «موزه» یک خانم جوان است و به خبرنگار توضیح می دهد که در دهه هفتاد و هشتاد نیروهای امنیتی، چریک ها و مبارزان و فعالان سیاسی دستگیرشده را به این محل می آوردند و بی رحمانه شکنجه می کردند و همزمان با بلندگو صدای موزیک پخش می کردند تا صدای شکنجه شنیده نشود. خبرنگار می پرسد چه نوع موزیکی؟ خانم راهنما می گوید: « یکی از اون ها رولینگ استونز بود».
همان لحظه که این صحنه از فیلم را دیدم ناگهان خاطرات دهه شصت در زندان اوین بیادم امد و گویا «ماشین زمان» مرا به روزهای دستگیری و دوره های بازجویی و شکنجه در زندان اوین برد. روز دوم مرداد 1361 در خیابان کارگر تهران دستگیر و مستقیم به اتاق بازجویی شعبه هفت برده شدم و دقایقی بعد خودم را بسته شده به یک تخت آهنی یافتم و کابل های سنگین پیاپی بر کف پاهایم فرود می آمد. از شدت درد و از ته دل و با تمام قوا فریاد می زدم. بازجوی دیگری که در اتاق بود یک کاست ضبط صوت را فعال کرد و صدای نوحه خوانی فضای اتاق و محوطه بیرون شعبه را فراگرفت و نعره های جانگدازم در برابر صدای ضبط صوت شکنجه گاه گم شد.
اغلب زندانیان سیاسی در دهه شصت و هفتاد به خوبی بیاد دارند که همزمان با اجرای شکنجه های بی رحمانه و غیرقابل توصیف در اتاق های بازجویی (در زندان های ایران)، شکنجه گران کاست «قرائت قرآن» و یا نوحه های مذهبی را با صدای بلند در اتاق شکنجه پخش می کردند و حتی بعضی مواقع با ریتم آهنگ «نوحه» به شلاق زدن ریتم می دادند و بطور منظم بر کف پای زندانی کابل می نواختند!
و حالا بعد از سالهای طولانی، من در یک فیلم مستند می دیدم و می شنیدم که شکنجه گران در یک دیکتاتوری دیگر همان روش را بکار می بسته اند و به فراخور شرایط خودشان از آهنگ های راک مانند رولینگ استونز برای خنثی کردن فریادهای شکنجه شدگان بهره می گرفته اند عینا مانند شکنجه گرهایی مثل اسلامی و رحمانی و محمد مهرآئین که در شعبه هفت زندان اوین به هنگام کابل زدن و صدای جانخراش شکنجه شوندگان «قرائت آهنگین قران» و یا نوحه های عاشورا پخش می کردند.
با دیدن صحنه موزه شکنجه در فیلم مستند آرژانیتن، سوالاتی به ذهنم خطور کرد:
چرا شکنجه گران آرژانتین از آهنگ های رولینگ استونز برای خنثی کردن صدای زجه زندانیان استفاده می کردند؟ آیا رولینگ استونز یا موزیسین ها و خوانندگان معروف راک را باید مسئول و الهام بخش شکنجه گران «دیکتاتوری نظامی» آرژانتین دانست؟ آیا ایدئولوژی رولینگ استونز و خوانندگان راک منبع و الهام بخش شکنجه گران دیکتاتوری غیرمذهبی آرژانتین بوده است؟ آیا در موسیقی و آهنگ رولینگ استونز عنصر بی رحمی و شکنجه و شقاوت بوده است که شکنجه گران برای خنثی کردن صدای نعره زندانیان از آن بهره می گرفتند؟ و آیا شکنجه گران خمینی بخاطر اعتقادات شان از قرآن یا نوحه های عزاداری استفاده می کردند؟



آیا مبارزان و فعالان آرژانتینی در دوره دیکتاتوری خورخه رافائل ویدلا بجای مبارزه با اصل حکومت به تبلیغات علیه رولینگ استونز و دیگر آهنگ سازان آن دوره مشغول بودند؟
جواب من برای سوالات بالا مشخص و روشن است. شکنجه گران در هر منطقه ای به فراخور محیط و شرایط اجتماعی خودشان از ابزار و امکانات آن سیستم بهره می گیرند. شکنجه گر دولت خورخه رافائل ویدلا از رولینگ استونز و شکنجه گر خمینی از صوت عبدالباسط و شکنجه گر ساواک از آهنگ های معروف زمان شاه و لابد شکنجه گر حکومت خمرهای سرخ کامبوج از سرودهای کمونیستی برای پیشبرد کارشان استفاده کرده اند.
اما متأسفانه در صحنه سیاسی و اجتماعی ایران اشخاص و جریان هایی وجود دارند که آگاهانه یا ناآگاهانه و با انگیزه های متفاوت سعی می کنند جنایات رژیم خامنه ای و سپاه پاسداران را که برای مثال در زمان پخش اذان صبح دست به اعدام می زنند و «الله اکبر» گویان زندانیان را شلاق می زنند یک عمل وحشیانه با ماهیت دینی معرفی کنند آنرا به دین اسلام منتسب کنند و بجای مبارزه تیز و بی امان با رژیم ولایت فقیه و سپاه پاسداران، به جنگ مذهبی دامن می زنند و با این رویکردشان نیرو و پتانسیل مبارزاتی خود و دیگر نیروهای مستعد جامعه را به انحراف می کشانند و البته بسیاری از این افراد وقتی در جایی شعار «مرگ بر خامنه ای» می شنوند و می بینند ساکت می مانند! چون وظیفه خودشان را ضدیت بی خطر با مذهب و اسلام می دانند نه مبارزه پر از ریسک با دیکتاتوری موجود و حاکم.
مبارزه تاریخی و سرنوشت ساز مردم ایران با دیکتاتوری ولایت فقیه را می باید در پیوند با ارمان صد ساله ( آزادیخواهانه و عدالت طلبانه) و در چارچوب مبارزه با دیکتاتوری از هر نوع آن، چه نوع مذهبی و آخوندی و چه نوع سلطنتی و با هدف استقرار یک جمهوری دمکراتیک صیقل دهیم و از ناخالصی های ارتجاعی و استعماری پاک کنیم.
زنده باد انقلاب دمکراتیک مردم ایران
به امید پیروزی

شهریور 1402
محمد خدابنده لویی

۰۲ مرداد ۱۴۰۱

از کیوسک تا اوین


هجده ساله بودم و یک ماه قبل کلاس سوم دبیرستان را پشت سرگذاشته بودم. بعدازظهر روز شنبه دوم مرداد 1361 در گرمای طاقت فرسای تابستان خودم را به میدان قزوین تهران رساندم. ساعت چهار با یک دوست بنام ساسان قرار داشتم، دو ماه بود که ارتباط تشکیلاتی ام با سازمان قطع شده بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست این قرار را از دست بدهم.




بعد از آزادی سال قبل که به همراه پدرم به بازداشتگاه کمیته پاسداران منطقه سیزده نازی آباد برده شده بودم، یک زندگی نیمه مخفی را پیشه کرده بودم. پدرم همان زمان به اوین منتقل شده و در 19 مهر به همراه 72 زندانی مجاهد به جرم هواداری از مجاهدین خلق تیرباران شده بود. بعد از شهادت پدرم هفته ها بدنبال ارتباط با سازمان مجاهدین خلق بودم و بالاخره اواخر پاییز 1360 موفق به دریافت یک قرار تشکیلاتی شدم و آشنایی من با ساسان به آن زمان برمی گشت. او از طرف سازمان مسئول اجرای قرار اولیه شده بود ولی بلافاصله من به فرید یک مجاهد جوان و پرانرژی و خوشرو و خوشتیپ اهل شمال وصل شدم. مسئول بالاتر از فرید یک جوان دانشجو اهل مازندران بنام قدیر بود. ارتباط سازمانی ما پنج ماه طول کشید ولی متأسفانه در خرداد 1361 بطور ناگهانی قطع شد و دیگر فرید و قدیر را ندیدم. اویل تابستان 1361 ساسان از طریق یکی از آشنایان به من پیام داد که می خواهد مرا ببیند. او نیز بطور کامل قطع شده بود. ساسان، اسم مستعارش بود و من هم طبق آموزه های سازمان در شرایط فعالیت مخفی، هیچ علاقه ای به دانستن اسم اصلی اش نداشتم.



در گرمای داغ بعدازظهر تابستان با پای پیاده از میدان قزوین به سمت شمال خیابان کارگر براه افتادم و سپس وارد خیابان باریک و خلوت فخرالسادات شدم. طبق قرارمان، یک روزنامه در دست چپ خودم داشتم و از سمت غرب خیابان به سمت شرق به راه افتادم. «روزنامه در دست چپ» به معنی سالم و امن بودن شرایط خودم بود. ولی در طول خیابان فخرالسادات خبری از ساسان نشد و در نبش خیابان کارگر یک کیوسک تلفن عمومی قرار داشت. برای آن که وضعیت مشکوک پیدا نکنم وارد کیوسک تلفن شدم و به عمویم زنگ زدم و با او احوالپرسی کردم اما هنوز خبری از دوستم نبود و تأخیر داشت. تصمیم گرفتم با یک فامیل دیگر تماس بگیرم و وقت بگذرانم تا ساسان بیاید. هنوز تماس تلفنی برقرار نشده بود که درب کیوسک تلفن بسرعت باز شد و یک مسلسل یوزی روی پیشانی ام گذاشته شد. یک مرد لباس شخصی با قیافه معمولی و بدون ریش با خشونت فریاد زد هیچ حرکتی نکن اگر تکان بخوری سوراخ سوراخ ات می کنم. در داخل کیوسک در حالی که دستهایم بالا بود مرا بازرسی کرد و داخل دهانم را گشت تا مبادا سیانور استفاده کرده باشم. یک مرد دیگر که سلاح کلت در دست داشت پشت سر ا و ایستاده بود. به من دستبند زدند و همزمان یک مرد عابر که سوار بر موتور سیکلت بود ایستاد و ما را تماشا کرد ولی مأموران گروه ضربت دادستانی اوین با پرخاش و فریاد او را وادار کردند دور شود. لحظاتی بعد مرا سوار یک بنز سرمه ای رنگ کردند و منتظر ماندند. چند دقیقه گذشت و ساسان را دیدم که به همراه یک مأمور لباس شخصی از داخل یک قهوه خانه در آن سوی خیابان به سمت بنز می آید. من و ساسان و پاسدار سوم در صندلی عقب نشستیم. ساسان کنارم نشست.

پاسداران «گروه ضربت دادستانی اوین» دستپاچه و ترسان بودند و راننده با سرعت تمام حرکت می کرد. مأموران گروه ضربت مرتب به همدیگر سفارش می کردند که به اطراف توجه کنند و مراقب باشند گویا نگران شناسایی شدن توسط تیم های عملیاتی مجاهدین خلق بودند. هر چند لحظه پاسداری که در صندلی جلو نشسته بود به راننده هشدار می داد: « مراقب اون موتور باش» « حواس ات به او ماشین قرمز باشه» « سریع سریع رد شو»... در یکسال گذشته از تهور چریک های عملیاتی مجاهدین خیلی شنیده بودم ولی حالا با چشم خودم می دیدم که این مأموران سرتاپا مسلح با لباسهای شخصی و قیافه های مبدل چقدر وحشت زده و نگران در خیابان های تهران حرکت می کنند!

در طول مسیر مرتب به صورت ساسان نگاه می کردم و دنبال فرصتی بودم تا با او ارتباط بر قرار کنم و درباره وضعیت پیش آمده سوال کنم و بدانم چه اتفاقی افتاده است و آیا چیزی لو رفته است؟ ولی امکان صحبت یا حتی تبادل علامت نبود.

در اتوبان پارک وی کمی بالاتر از گیشا، ماشین بنز دادستانی وارد یک پمپ بنزین شد. پاسداری که عقب نشسته بود با فرمان رئیسش با عجله پیاده شد و به کنار اتوبان پارک وی رفت و با اضطراب به اطراف نگاه می کرد. راننده مشغول سوختگیری شد و رئیس پاسدارها در داخل ماشین ماند.

از پنجره بنز به رانندگان و مردمی که در پمپ بنزین بودند نگاه کردم. احساس می کردم که من از یک دنیای دیگری به این آدمها می نگرم در عرض نیم ساعت زندگی ام کاملا زیرو رو شده بود. تا ساعتی قبل من هم مثل بقیه مردم بودم ولی حالا در چنگال موجودات بی رحم و شیطان صفتی گرفتار شده بودم و باور نداشتم که بار دیگر به زندگی و جامعه بازخواهم گشت. مردمی که در پمپ بنزین مشغول بودند احتمالا نمی دانستند این بنز بدون آرم و علامت حامل جوانهای دستگیر شده ای است که به سمت اوین و سرنوشت نامعلوم می روند.



یکساعت بعد از آن که در داخل کیوسک تلقن دستگیر شدم خودم را با چشمان بسته در داخل ساختمان دادستانی اوین یافتم.



 مرا به طبقه دوم و شعبه هفت اوین در انتهای راهرو بردند. در حالی که چشمهایم بسته بود وارد شعبه شدم در چارچوب درب مردی به استقبالم آمد و پرسید: اسمت چیه؟ در جوابش با صدای آرام و خفه گفتم: محمد خدابنده. عمدا اسمم را بطور کامل نگفتم. هنوز کلامم تمام نشده بود که مشت محکمی به صورتم خورد و تعادلم را از دست دادم و بر زمین افتادم. انتظار این ضربه نابهنگام را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم. بازجو با صدایی گوشخراش و جیغ مانند گفت: محمد خدابنده لویی! هر سوالی که می کنم باید کامل و دقیق جواب بدهی. اینجا اوینه! فهمیدی؟ از واکنش اولیه او فهمیدم که دقیقا می داند من چه کسی هستم. بعدها فهمیدم اسم مستعار این بازجو «اسلامی» است. بلافاصله مرا به داخل اتاقی در سمت چپ برد که یک تخت فلزی در وسط آن قرار داشت. یک بازجوی دیگر که پشت میز نشسته بود و «رحمانی» صدایش می کردند پرسید: سایز پاهایت چند است؟ از سوالش جا خوردم و با تردید و به آرامی جواب دادم: سایز کفشم 42 است. با لحن طعنه آمیز و شیطانی گفت: ما می خواهیم سایز پاهایت را بالاتر ببریم دوست داری شماره پایت چند بشود؟!! از من خواست کفش و جورابم را در بیاورم و روی تخت فلزی دراز بکشم. دمر بر روی تخت خوابانده شدم و دستهایم را به لبه تخت بستند و بلافاصله کابل زدن به کف پاهایم شروع شد. با هر ضربه ای که به پایم می خورد از روی تخت به هوا می خاستم و ناخواسته پاهایم را تکان می دادم و فریادی از عمق وجود برمی آوردم. بدون هیچ سوالی دهها کابل و شلاق به کف پایم زده شد و سپس مرا از روی تخت باز کردند.  اسلامی از من خواست شروع به پازدن بکنم  درد شدیدی در پاهایم احساس می کردند و بنظر می آمد کف پاهایم باد کرده است. بعد از دقایقی داخل یک کابین کوچک در همان اتاق بر روی صندلی نشانده شدم. اسلامی بالای سرم آمد و یک دسته کاغذ سفید با آرم «دادستانی انقلاب مرکز» به من داد و گفت: «النجاة فی الصدق» اگر دروغ بگویی و چرت و پرت بنویسی دوباره برمی گردانمت روی تخت. آنقدر می زنیمت که جنازه ات از اینجا بیرون بره!

بر روی برگه های بازجویی سوالاتی درباره مشخصات فردی و فعالیت های سیاسی ام در سه سال بعد از انقلاب، چارت تشکیلاتی سازمان و موقعیت خودم در آن چارت! اسامی همه هوادارانی که می شناسم و آدرس خانه تیمی و انبارهای مجاهدین و ... وجود داشت.

خلاصه ای از فعالیت های قانونی و علنی سیاسی تا قبل از سی خرداد 1360 را بر روی برگه های بازجویی نوشتم و پذیرفتم که در بعضی متینگ ها و گردهمایی های سازمان شرکت کرده ام و مبلغ 200 تومان هم کمک مالی به مجاهدین داده ام!! در کابین کناری یک زن مجاهد در حال بازجویی شدن بود. بعد از ساعتی یک نفر ساکت و ارام به کنارم آمد و برگه ها را با خودش برد و به دنبال آن رحمانی مرا از جایم بلند کرد و به بیرون شعبه و کنار دیوار در راهرو طبقه دوم برد. در داخل راهرو تعداد زیادی زندانی با چشمهای بسته و اغلب با پاهای کبود و زخمی بر روی زمین نشسته بودند.

در راهروی طبقه دوم دادستانی اوین چندین اتاق دیگر وجود داشت و از داخل هر شعبه صدای کابل زدن و فریاد و زجه های جانکاه شنیده می شد. صدای فریاد یک بازجو به گوش می رسید که با فریاد از یک زندانی اسم یک شخص دیگر را می پرسید و در شعبه ای دورتر بازجو آدرس یک محل را از زندانی در حال شکنجه شدن سوال می کرد و ...

شب هنگام یک پاسدار پیر که او را «سید» صدا می کردند بین زندانیان شام تقسیم کرد. غذا شامل یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آب پز به همراه یک قرص نان لواش بود. با وجود آنکه بعد از صبحانه هیچ غذایی نخورده بودم ولی اشتها نداشتم. با وجود این وضعیت به خودم گفتم: محمد معلوم نیست تا چه مدت در اینجا خواهی بود و باید روحیه ات را حفظ کنی! خودم را مجبور کردم علیرغم میلم شام را بخورم.

نمی توانستم ذهنم را به وضعیتی که دچار شده ام متمرکز کنم مرتب به یاد خانواده ام می افتادم که به آنها گفته بودم تا عصر باز می گردم. از خودم می پرسیدم: الان مادرم و خواهر و برادرانم وقتی ببینند شب به خانه برنگشته ام چه احساسی خواهند داشت؟ چه فکرها که به سرشان نخواهد زد و چه نگرانی ها دچار نخواهند شد! می دانستم ساعات و لحظات و روزهای سخت و پرفشاری را از نظر روحی در پیش خواهند داشت. فکر کردن به شرایط روحی و غم و رنجی که از مفقود شدن من به مادر و خواهر و برادرانم دست خواهد داد بیشتر از دستگیری وشکنجه های بازجو، آزارم می داد.

شب را به همراه بقیه زندانیان در یک گوشه طبقه دوم و در کنار شعبه های بازجویی بر روی کف زمین و روی پتوهای سربازی خوابیدم. نیمه شب از طبقه پایین که شعبه های دیگر بازجویی در آن قرار داشت صدای فریادهای دلخراش یک زندانی شنیده می شد که در حال کابل خوردن و شکنجه بود. هنوز در شوک دستگیری ام بودم و نعره های جانخراش آن زندانی مزید بر علت شده بود و خوابم نمی برد. از شدت خستگی گاهی بخواب می رفتم ولی دوباره با نگرانی و اضطراب از خواب می پریدم. نمی دانم چطورشب را تا صبح بسر کردم؟

یکشنبه سوم مرداد، ساعت شش با صدای «سید» یعنی همان پاسدار پیر از جا بلند شدیم و به نوبت به دستشویی رفتیم. بعد از آن صبحانه داده شد که شامل یک تکه نان لواش و یک تکه کوچک پنیر و یک لیوان پلاستیکی چای ولرم بود. قبل از ساعت هشت صبح هر زندانی در کنار شعبه بازجویی اش قرار گرفته بود. با آمدن بازجوها، شکنجه و بازجویی و کابل زدن ها شروع شد. تا هنگام شب، من دو بار (قبل از ظهر و بعد ازظهر) به داخل شعبه برده شدم و روی تخت شکنجه خوابانده و کابل خوردم. هربار روی برگه های بازجویی همان مطالب روز قبل را نوشتم.

یکشنبه روز سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشتم و بالاخره روز به پایان رسید و بر روی پتوهای سیاه سربازی در گوشه راهرو به همراه بقیه زندانیان خوابیدم اما  مثل شب قبل نمی توانستم به خواب عمیق بروم.

دوشنبه چهارم مرداد بعد از خوردن صبحانه جلوی درب شعبه نشستم و برای سومین روز به داخل شعبه 7 بازجویی اوین برده شدم. اسلامی و رحمانی در داخل شعبه با مشت و لگد به جان من افتادند و مرا مثل توپ فوتبال به هر سو پرتاب می کردند. مثل دو روز قبل هر آنچه را که قبلا نوشته بودم تکرار کردم و گاهی مجبور می شدم جمله بندی اظهاراتم را بر روی برگه بازجویی تغییر بدهم تا شاید بازجوها بپذیرند که حرف جدیدی نوشته ام و دست از سرم بردارند و شکنجه و تهدید را پایان دهند.

آفتاب روز گرم چهارم مرداد 1361 در پس کوههای البرز ناپدید شد و شب تیره چادر سیاهش را بر سر نیمکره شرقی پهن کرد. حدود نیمه شب، من به همراه چندین زندانی دیگر در یک صف در حالی که با چشم های بسته  دستهایمان را روی دوش نفر جلو گذاشته بودیم به سمت «بندهای چهارگانه» براه افتادیم. در محل ورودی بندها، بعد از یک بازرسی ناراحت کننده همراه با توهین و آزار مرا به یک سلول در زیر راه پله بند یک بردند. پاسدار مرا به داخل سلول هل داد و درب را پشت سرم بست و رفت. سکوت کامل حاکم بود. چشم بندم را برداشتم و با صحنه عجیبی روبرو شدم.

نیمه شب چهارم مرداد من در یک سلول کوچک زیرپله ای با عرض دو و نیم متر و طول سه متر قرار داشتم و بیش از پانزده زندانی کیپ تا کیپ بصورت فشرده بر روی کف زمین خوابیده بودند. در حالی که هاج و واج به زندانیان خواب رفته نگاه می کردم یک نفر نیم خیز از جایش بلند شد و مرا نگاه کرد و سپس به آرامی نزد من آمد و احوالپرسی گرم و صمیمانه ای کرد و خوش آمد گفت!! وضعیت پاهای کبود و باد کرده ام را دید و وضعیت آنرا پرسید.

زندانی جوان و خوش برخورد که نیمه شب به استقبالم آمده بود خودش را مجتبی بهاری معرفی کرد. اهل شمال بود و به آرامی صحبت می کرد. به سختی در کنار درب سلول جایی را برای نشستن پیدا کردیم و نشستیم.

مجتبی مرا توجیه کرد و گفت همه زندانیان این سلول تازه وارد هستند و بچه های خوب و سرموضع هستند ولی در مورد پرونده ات با هیچکس صحبت نکن و آنچه جزو اسرار سازمان است با کسی در میان نگذار. وقتی به او گفتم ساکن همدان هستم لبخندی بر لبانش نشست و گفت: اتفاقا اینجا یک نفر همدانی بنام حجت معبودی داریم که اگر صبح متوجه حضور تو بشود خیلی خوشحال خواهد شد!

من در بازجویی به بازجوها گفته بودم ساکن همدان هستم و قبل از دستگیری در خانه پدربزرگم زندگی می کردم!!

صبح روز سه شنبه پنجم مرداد 1361 در سلول زیرپله اوین از خواب برخاستم و این بیداری آغاز راهی بود که پایان آن به مدت هفت سال طول کشید و در پنجم مرداد 1368 پس از تحمل هفت سال حکم زندان از اوین ازاد شدم.

اگر چه هفت سال سخت وجانکاه و پراز درد و رنج و همراه با آسیب های جدی جسمی را تحمل کردم ولی این تجربه گرانقدر و هم زنجیر شدن با بهترین و رشیدترین فرزندان فرهیحته ایران زمین و هم بند شدن با نسلی فداکار و سربلند و سرموضعی، موهبت بزرگی بود و خدا را بخاطر این موهبت و خوشبختی شکرگذارم .

تنها حسرت من از آن دوران این است که چرا قدر آن روزها و لحظات با شکوه و تاریخی و همنشینی با بهترین فرزندان میهن را، به اندازه کافی ندانستم و بهره بیشتری از آن دوران و همزنجیران فوق العاده ام نبردم.

 

ای بلبلان ، چون در این چمن

وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید

چون بردمد آن بهار خوش

درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید

 

یاد یاران سربدار و خاموش گرامی باد

 

محمد خدابنده لویی

دوم مرداد 1401