۲۵ آذر ۱۳۹۲

قصه های من و بابام



ساعت هشت شب سی خرداد سال  هزاروسیصد و شصت است  و تظاهرات مسالمت آمیز صدها هزار نفره , با فرمان خمینی و با شلیک پاسداران به خاک و خون کشیده شده و خیلی ها در کف خیابانها در خون خودشان  غلتیده اند و بسیاری دیگر دستگیر شده اند .
من و پدرم نیز با پایان خونین تظاهرات , هر کدام جداگانه به خانه مان درمحله خزانه بخارایی در جنوب تهران برگشته ایم . بعد ازشام  دور هم نشسته وهر کدام  صحنه هایی را که دیده ایم برای همدیگر تعریف می کنیم در این هنگام  صدای زنگ خانه بصدا در آمد . آن که در را دق الباب  می کرد  کسی نبود جز «آقای صفایی »  .
 حسنعلی صفایی زندانی سیاسی « دونظام » و از فعالین قدیمی سازمان مجاهدین خلق ایران که  بخاطر سن و سال و احترامی که داشت در بین هواداران سازمان به « حاج صفایی » معروف بود ولی در واقع او به حج نرفته بود . او  نزدیک به پنجاه سال سن داشت و از دوستان قدیمی پدرم  و از زندانیان سیاسی  دوران شاه و همچنین دوره خمینی بود . صفایی سال قبل از این (1359) بخاطر فعالیت سیاسی برای مجاهدین خلق دستگیر شده بود وهمین چندماه پیش  از زندان  اوین آزاد شده بود و معروف بود که  علیرغم اینکه در زندان و اواخردوره حکمش  به او گفته بودند خمینی  بتو «عفو » داده و آزاد هستی , بیا  و برو  بیرون .  ولی او آنرا نپذیرفته و این اقدام خمینی را یک ریاکاری ونیرنگ دانسته  و تا پایان دوره  حبسش در زندان مانده بود .
 ما در خانه مان از دوران کودکی  او را « آقای صفایی » صدا می زدیم . حالا در این لحظه  او هم مثل ما  تازه از خیابان های مرکزی تهران برگشته بود  و طبعا موضوع اصلی صحبت های او نیز درباره  تظاهرات  وجمعیت بسیار زیاد تظاهرکنندگان و وحشت خمینی از به خیابان آمدن مردم و دستور کشتار و صحنه های گلوله خوردن جوان ها  بود  . صفایی  ساعتی در کنار پدر با همدیگر صحبت کردند . من  در حالیکه پذیرایی می کردم به حرفهای او گوش می کردم او در جایی از صبحت هایش برای پدرم تعریف کرد که در میانه  تظاهرات وقتی کنار خیابان  به جمعیت کثیر شرکت کننده نگاه می کرده متوجه یک خبرنگار شده بود که در حال تهیه گزارش از تظاهرات است .از او پرسیده بود شما خبرنگار کجا هستید ؟ او جواب داده بود من خبرنگار خبرگزاری پارس هستم(1). صفایی از او پرسیده بود بنظر تو بعنوان یک خبرنگار جمعیت شرکت کننده چه میزان است ؟ او در جواب گفته بود بر اساس معیارهای تکنیکی  که ما بعنوان خبرنگار از آن برای تهیه گزارش استفاده می کنیم , من  این جمعیت را بیش از هفتصد هزار نفر ارزیابی می کنم .
 زمان پخش اخبار شب , تلویزیون رژیم  خبر داد سازمان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده  و متن اطلاعیه سیاسی نظامی شماره 25 مجاهدین را خواند .
« آقای صفایی » دقایقی  بعد بلند شد و عزم خانه اش کرد . خانه او یک کوچه با ما فاصله داشت .
بعد از رفتن او آماده خوابیدن شدیم . برادرها و خواهرهای کوچکم  زودتر بخواب رفته بودند . هوا گرم بود و ما شب ها در تراس طبقه سوم خانه  می خوابیدیم . وقتی برای آماده سازی خواب به تراس بزرگ خانه رفتم متوجه  رفت و آمد چند ماشین و موتورسیکلت  شدم که در روبروی خانه جمع شده  و مرتب می رفتند و برمی گشتند .  وضعیت مشکوکی در نزدیکی خانه بوجود آمده بود . صدای بلند آنها را که مسلح بودند می شنیدم که با بی سیم حرف می زنند .دقایقی  آنها را زیر نظر گرفتم و بنظرم  آمد خانه ما را  محاصره  کرده اند .
بسرعت به طبقه پائین رفتم به پدرم گفتم : پاسدارها جلوی خانه جمع شده اند و فکر می کنم می خواهند به خانه ما بریزند . پدرم  که خودش متوجه موضوع  شده بود حرفم را تایید کرد و بلافاصله سراغ تلفن رفت و با حسنعلی صفایی تماس گرفت و به او اطلاع داد خانه محاصره شده است و  توصیه کرد هر چه سریعتر  خانه اش را ترک کند چون مطمئن بود که بعد از خودش به سراغ  او خواهند رفت .
بعد از این تماس پدر گفت چراغ های خانه را خاموش کنیم . برای لحظاتی به فکر فرو رفت . دنبال چاره می گشت . بفکرش خطورکرد  از طریق خانه همسایه از محل دور شود ولی بعد پشیمان شد . در حال فکر کردن به راهی برای  خارج کردن پدر بودیم که برادر کوچکم  که در پشت بام خوابیده بود سراسیمه به پائین آمد و گفت : پاسدارهای مسلح  در پشت بام خانه اند و در حال پائین آمدن هستند .
همان لحظه زنگ خانه بصدا در آمد , در را باز کردیم . گله ای از پاسدارهای خزانه و  کمیته نازی آباد  به خانه هجوم آوردند . از بالا و اطراف خانه پاسدارها سرازیر شدند  , سرکرده پاسدارها و رئیس گروه ضربت کمیته سیزده شخصی  بلندقد و خشن بنام « حسینی » بود . در میان پاسدارهای او  همکلاسی سابق خودم محمود خلیلی راشناختم . با او در دوره راهنمایی همکلاس بودم و رابطه صمیمانه ای داشتم و حالا   متوجه شدم که  بعد از انقلاب به کمیته های به  اصطلاح انقلاب  پیوسته است . او که آدم ساکت و بی آزاری بنظر می آمد با حالتی خجل و شرمگین  در گوشه ای ایستاده بود و از اینکه فرمانده اش بی ادبانه و با خشونت با پدر و مادرم صحبت می کرد خجالت زده  می نمود . پدر از حسینی خواست  مجوز بازرسی را  نشان بدهد و توضیح دهد برای چه این موقع شب آنهم از دیوار و پشت بام به خانه ریخته اند . حسینی  با خشونت سلاحش را نشان داد و گفت : مجوز ما این است (اسلحه ) .
اکبر خوشکوش که از پاسدارهای بدنام کمیته سیزده نازی آباد بود نگاهی به دیوار اتاق پذیرایی انداخت  که سه عکس بزرگ از مسعود رجوی و آیت الله طالقانی و یاسر عرفات  بر روی آن نصب شده بود . از روی عصبانیت و با تسمخر  به حسینی  گفت : اینجا را ببین عکس همه است جز « امام » . هیچ عکسی از امام  در خانه شان نیست . حسینی هم در واکنش به او گفت : معلومه  . منافق یعنی همین .
پاسدارها  شروع به بازرسی  خانه کردند . پدر و مادرم  به رفتار  حسینی و بازرسی کیف زنانه مادرم اعتراض کردند . حسینی در حالی که کیف را باز کرده بود  با عصانیت و بقصد صدمه زدن ,  آن را بسمت مادرم پرتاب کرد . پدرم اعتراض کرد ولی حسینی بسوی مادر هجوم آورد تا او بزند در این لحظه همان پاسدار نوجوان که روزی همکلاسی من بود مانع او شد . با سروصدای ایجاد شده خواهر کوچکم (لیلا ) از خواب بیدارشده و با لباس خواب کودکانه اش از پله ها به پائین آمد , بچه های کوچک خانه خواب آلود و وحشت زده  صحنه را تماشا می کردند.
حسینی که با سروصدای پدر و مادر و  واکنش پاسدار نوجوان ,  شرایط را نامناسب دید  دستور پایان بازرسی را صادر کرد و به پدرم گفت تو باید با ما به کمیته بیایی . حسینی هنگامی که پدر را بیرون می برد نگاهی به من کرد و از پدرم پرسید این پسربزرگت  است ؟ با جواب مثبت بابا , سرکرده  گروه ضربت به من گفت تو هم باید با ما بیایی . پدر سعی کرد  او را از بردن من پشیمان کند ولی حسینی که قصد انتقام  داشت قبول نکرد. در حین خروج از اتاق,  پدرم آهسته  و دور از چشم پاسدارها سوئیچ  ماشینش را به مادر سپرد . وقتی از خانه خارج شدیم در حین سوار شدن به ماشین پیکان کمیته , حسینی فکری به سرش زد و جلوی ما را گرفت و به پدرم گفت ماشینت را هم باید با خودمان ببریم . پدر با اعتراض گفت : ماشین را برای چه ؟ ماشین را بازرسی کرده اید و چیزی در آن پیدا نکردید . حسینی زیر بار نرفت و اصرار کرد . پدر در حالی که  سوئیچ همراهش نبود وانمود کرد  که سوئیچ در جیبش است و با قاطعیت گفت : من سوئیچ را نمی دهم . حسینی با قنداق سلاحش ضربه محکمی  به سینه پدر کوبید و بدنبال او پاسدارها هم بر سرش ریختند . من و بقیه اعضای خانواده نظاره گر این صحنه بودیم  پدر با فریاد شروع به شعار دادن کرد . صدای بلند « الله اکبر»  او همسایه ها رابیرون کشید  . من نیز بدنبالش شروع به شعار دادن و داد و فریاد کردم . حسینی که متوجه بیرون ریختن همسایه ها شده بود و از  نفوذ اجتماعی پدرم مطلع بود با دستپاچگی ما را به داخل  ماشین هل داد و خودش بسرعت سوار شد . پدرم همچنان اعتراض و سرو صدا می کرد و من هم به تبعیت از پدر سروصد می کردم . حسینی که حسابی عصبانی و بهم ریخته بود مشت محکمی  بصورت من  کوبید و از دهانم خون جاری شد . در این لحظه  پدرم  خودش را سپر من کرد و از من خواست ساکت باشم و به تکرار می گفت : تو چیزی نگو .
کاروان خودروها و موتور سیکلت های  پاسداران  بسمت  کمیته منطقه سیزده در نازی آباد حرکت کرد . بابا دستش را  روی دنده هایش گذاشته بود و درد  شدیدی  در دنده های سینه اش حس می کرد . به کمیته رسیدیم و ما را به اتاق رئیس کمیته بردند و هر دوی ما  در مقابل او که  پاسدار سن و سال داری بود  نشستیم . او شروع به بازجویی و سوال از پدرم کرد و همزمان  بنظر می آمد یک فرم مشخصات را پر می کند . اکثر مردم منطقه  خزانه  و دروازه غار و شوش,  پدرم را می شناختند زیرا او بمدت بیست سال بعنوان دندانپزشک مردمی و انساندوست در منطقه جنوب تهران مطب داشت  چند بار در زمان شاه توسط ساواک و سه بار نیز بعد از انقلاب بوسیله پاسداران دستگیر شده بود . رئیس کمیته  در قسمتی از سوالاتش  شغل پدرم را پرسید . پدر از جواب دادن به سوال طفره رفت و حاضر به جواب دادن  به پاسدار نبود و نهایتا   گفت : بنویس « شغل آزاد»  .
رئیس کمیته که بخوبی ما را می شناخت در مقابل برخوردهای سرسختانه  پدر احساس حقارت می کرد و با غیض و کینه اصرار به گرفتن جواب مورد نظرش بود  . با سماجت سرکرده کمیته ,  پدرم گفت : من راننده تاکسی هستم . رئیس کمیته با شنیدن این جواب از کوره در رفت واز جایش بلند شد و با عصبانیت به او حمله کرد و مشت محکمی به صورتش کوبید . من شروع به داد و فریاد کردم  و پدرم با لحنی گزنده به سرکرده کمیته  گفت : عجب مرامی شما ها  دارید !! 
پاسدارکه از این حرف بابا بیشتر عصبانی شده بود  به من گفت : تو برو بیرون . از اتاق بازجویی  بیرون آمدم . همکلاس سابقم در بیرون  اتاق ایستاده بود  و  سرش را پائین انداخته بود . مرا به داخل بازداشتگاه کمیته بردند که حدود بیست نفر در آن خوابیده بودند . تا صبح از پدر خبری نبود.
 روز بعد پدرم نیز به جمع ما اضافه شد . اکثر بازداشت شده ها افراد سیاسی و هوادار سازمان مجاهدین بودند در بین زندانی ها  یک نفر از گروه « راه کارگر»  و یک شخص دیگر از طرفداران  بنی صدر حضورداشتند  همچنین یک نفر بدلیل جرائم عادی در آنجا بود .  با تعجب متوجه شدم روی گوشه پیراهن تعدادی از زندانی های سلول,  با ماژیک « حروف لاتین و عدد »   نوشته شده است .  احمد سلیمانی جوان خوش چهره و مهربان که در واقع  اهل همان محل و از بچه های فعال و معروف هوادارسازمان مجاهدین در نازی آباد بود به من توضیح داد این بچه ها از دادن اسم شان به پاسدارها خودداری می کنند و «کمیته ای» ها  هم این شماره ها را  برای شناسایی « زندانی » روی لباس شان نوشته اند .
 روز بعد اخبار  رادیو  از بلند گو پخش  شد .خبر اعدام  دسته جمعی عده ای از هواداران سازمان مجاهدین خلق را  شنیدیم . معلوم بود شرایط  کاملا تغییر کرده  و دوران  جدیدی در صحنه سیاسی ایران آغاز شده است .
در سلول که وسعت آن سه متر در پنج متر بود چند کتاب از انتشارات سازمان مجاهدین وتعدادی  مجله و روزنامه  داشتیم . این کتاب ها و نشریات را پاسداران از  خانه ها و  دکه های خیابانی جمع آوری کرده بودند و بچه های سلول آنها را  از محل انبارشده  کمیته,  مخفیانه برداشته بودند و به داخل سلول آورده بودند . شب هنگام یکی از بچه های نوجوان سلول  در حال خواندن یکی از این کتابها بود ناگهان  اکبر خوشکوش دریچه سلول را باز کرد  وکتاب را در دست او دید و بلافاصله  کتاب را گرفت و خود او را  نیز به بیرون برد . لحظاتی بعد صدای ضرب و شتم و متقابلا فریادها وناله های دوست مان بلند شد . آن شب پایانی نداشت چون این میلیشیای نوجوان را تا ساعت ها می زدند و از او می پرسیدند : چه کسی کتاب را به داخل سلول برده است ؟ ولی او جوابی به پاسدارها نمی داد . پدرم که از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشت مرتب در سلول قدم می زد و هر بار که صدای فریاد میلیشیا بگوش می رسید لحظه ای می ایستاد و به پنجره ای که بالای سلول بود خیره می شد  او خیلی بی تاب بود  در حالی که قدم میزد به من نزدیک شد و گفت : این پسر شجاع و مقاوم در واقع  « مهدی رضایی » این دوران است .
پدرم مهدی رضایی را از نزدیک دیده بود  و زمانیکه  مهدی در بیدادگاه شاه  محاکمه می شد موفق شده بود بعنوان تماشاچی به داخل دادگاه رفته و از نزدیک شاهد دفاعیات مهدی رضایی باشد و از آن زمان همیشه تحت تأثیر شجاعت و صلابت مهدی بود .
بهرحال صبح میلیشیای نوجوان  به سلول بازگردانده شد . تمام بالا تنه اش کبود بود ولی او اصلا به روی خودش نمی آورد و لبخند بر لب داشت و  برخوردهای پاسداران را به جوک تبدیل کرده و ما را می خنداند .
خانواده ها هر روز به کمیته مراجعه می کردند و پیگیر عزیزانشان می شدند  و با اصرار خواهان ملاقات بودند  ولی به خانواده ها اجازه ملاقات نمی دادند اما  بعضی مواقع  مواد غذایی و سیگار و میوه را از خانواده می گرفتند و به زندانی می دادند . بهمین خاطر وضع ما از نظر میوه و سیگار خوب بود . بکس های گوناگون سیگار  در گوشه ی سلول روی هم انباشته شده بود و برق می زد . یکروز برق جلد سیگارها نظرم را جلب کرد . یکی از پاکت ها را باز کرده و یک نخ سیگار را روشن و روی لب گذاشتم و با دود کردن آن  ادای سیگار کشیدن در آوردم . در این هنگام احمد سلیمانی متوجه من شد و کنار  من در طبقه پائین تخت نشست و پرسید : تو سیگاری هستی ؟ طبعا جوابم منفی بود . احمد آهسته و برادرانه  به من گفت : تو سیگاری نبودی ولی حالا داری سیگار می کشی . می دانی اگر روزی از اینجا آزاد بشوی و نزد خانواده ات برگردی ذهن خانواده و مادرت را نسبت به سازمان و مبارزه مخدوش می کنی و این تصور را ایجاد می کنی که  گویا فرزندش  را « مبارزه » و « زندان »  سیگاری کرده است ... از شنیدن این حرف یکه خوردم  و فوری  سیگار را خاموش کردم و گفتم : نه, نه  اینطور نیست من داشتم ادای سیگار کشیدن را در می آوردم ...  اما برخورد جدی و مسئولانه احمد سلیمانی تأثیر خودش را برجا گذاشت و حرف هایش  برای همیشه آویزه گوشم شد و دیگر هیچگاه تا به امروز به سیگار لب نزدم .
پدرم مرتب در سلول قدم میزد و دستش را  روی دنده های سینه اش می گرفت و می گفت فکر می کنم دنده ام شکسته است چون خیلی درد می کند .
روز ششم تیرساعت یازده صبح  بابا  را صدا کردند . لحظاتی بعد من را هم صدا کردند. در بیرون بازداشتگاه متوجه شدم که پدرم سوار بر یک پیکان از کمیته بیرون خارج شد و با تعجب مشاهده کردم  مادر و برادر و خواهرانم درکنار درب کمیته منتظر من هستند . به  بابا دقایقی اجازه صحبت با خانواده داده بودند و من نیز بعد از یک احوالپرسی کوتاه به سلول برگردانده شدم .
هر روز تعدادی  از زندانیان را از مقر کمیته نازی آباد به اوین منتقل می کردند و آنروز هم پدرم بهمراه زندانی دیگری به اوین فرستاده شد  و از طرف دیگر هر روز  تعداد بیشتری  ازافراد « تازه دستگیر شده » به سلول و جمع ما  اضافه می شدند. 
چند ساعت بعد از رفتن پدر , احمد سلیمانی که بچه همان محل بود و همه پاسدارها او را بخوبی می شناختند بخاطر فشار خانواده  و اهالی محل آزاد شد و رفت (2).
روز هشتم تیر صبح زود صدای نوحه خوانی  از بلندگوی کمیته  بلند شد و بعد از مدت کوتاهی با تعجب متوجه شدیم که سیدمحمد بهشتی قاضی القضات خمینی  و رئیس حزب جمهوری اسلامی که  دربین مردم به  حزب « چماق بدستان » معروف بود و  تعداد زیادی از کارگزاران رژیم کشته شده اند . بهشتی  بدنام ترین شخصیت رژیم بلحاظ اجتماعی و سیاسی  بود ومردم  او را قاتل « آیت الله طالقانی » می دانستند .خبرهای بعدی مشخص کرد که شب گذشته بمبی در ساختمان حزب جمهوری منفجر شده است . پخش نوحه و تحرکات پاسدارها ما را نگران کرد . می دانستیم که  پاسدارها وحشی تر از قبل با ما عمل خواهند کرد .
از صبحانه خبری نبود .ساعتی بعد  درب سلول باز شد و اکبر خوشکوش و یک پاسدار چاق و سفیدرو  بهمراه چند پاسدار دیگر جلوی در ظاهر شدند . نگاهی به تک تک زندانی ها کردند که دور تا دور سلول نشسته بودیم . پاسدارچاقالو بعد از رجزخوانی مفصلی  به یکی از بچه هایی که اسم نداده بود و با حرف و عدد A1   شناخته می شد, روکرد و گفت :  تو و بقیه رفیق هایت یا همین الان اسم خودتان  را می دهید و یا ما بهر قیمت امروز اسم تان را  از زبان تان  بیرون می کشیم .
A1   و بقیه  از دادن اسم شان  خودداری کردند . پاسدار چاقالو رو به A1  با عصبانیت و کینه ای شدید گفت : جلوی همه می گویم من اگر اسم ترا امروز در نیاورم  « ولد زنا » هستم .
سپس A1  را بیرون کشیدند و بردند بلافاصله صدای ضرب و شتم  با چوب و زنجیز بگوش مان رسید ولی عجیب آنکه  صدای ناله و فریادی نمی آمد . A1  حتی  آخ  هم نمی گفت . بعد از او تک به تک بچه های « بی نام »  را   بیرون کشیدند و سپس  آنها را در حیاط کمیته از یک «دالان پاسدار» عبور می دادند و  با زنجیر و  چماق چوبی و شلاق و میله های آهنی می زدند بعد  آنسوی محوطه در خوابگاه پاسدارها بصورت جمعی روی سر زندانی می ریختند و مدت طولانی تر بچه ها را می زدند . دلیل اینکه  به داخل خوابگاه  خودشان می بردند این بود که صدای داد و فریاد زندانی به گوش همسایه های اطراف کمیته نرسد .
در این بین اکبر خوشکوش  به جلوی در سلول آمد و نگاهی به میلیشیای نوجوان انداخت گویا دنبال بهانه ای می گشت و سپس به او گفت : چرا لبخند میزنی ؟ و قبل از آنکه او جوابی بدهد مشت محکمی به صورتش کوبید و بر اثر ضربه مشت ,  سرش به دیوار خورد و بر زمین افتاد . پاسدار خوشکوش درسلول  را بست ورفت و به جمع پاسداران برای ضرب و شتم پیوست.  لحظاتی بعد همسلول نوجوان ما در حالیکه سرش را در بین دستانش گرفته بود نگاهی به ما انداخت و با تعجب پرسید چی شده ؟! چرا نوحه پخش می کنند ؟ ! و ...؟؟؟
ما متوجه شدیم که او  بر اثر ضربه مشت  و برخورد سرش با دیوار , حافظه اش را از دست داده است . موضوع در آن شرایط  سخت و بغرنج به یک  درام – کمدی  تبدیل شده بود . او هر چند دقیقه با تعجب می پرسید چه اتفاقی افتاده و بعد از توضیحات ما سرش را بعلامت تایید تکان می داد  ولی  مجددا چند دقیقه بعد سوالش را تکرار می کرد .
یکی از بچه ها که نگران او و بقیه شده بود با دادن یک قرص مسکن او  را وادار به خواب و استراحت کرد .
نزدیک ظهر A1  با سر وضعی آشفته  به سلول برگشت و آرام به کناری رفت و نشست . همین که درب سلول بسته شد یکی از بچه به طنز گفت : خسته نباشی . A1   لبخندی زد و گفت : مرسی ,خسته نیستم . از چهره اش صلابت عجیبی پیدا بود علیرغم اینکه می توانستم حدس بزنم ولی از او پرسیدم : چی شد آیا اسمت را بهشان گفتی ؟ او در جواب گفت  : نه  .  یک زندانی  از انتهای سلول با لبخند رضایت آمیزی  گفت : پس برای او و هم پالکی هایش ثابت شد که آدم بی بته ای است .
A1   همچنان A1   باقی مانده بود . بعداز ظهر  پاسدارها  خسته و درمانده از کتک زدن بچه ها , افرادی را که بیرون برده بودند به سلول برگرداندند . با نزدیک شدن غروب  وضعیت در داخل کمیته مقداری آرام شد ولی صدای نوحه از بلندگوها همچنان بگوش می رسید .
شب هنگام و  روز های بعد  نفرات جدیدی دستگیر و بداخل بازداشتگاه آورده شدند که جرم اکثر شان این بود که بعد از شنیدن خبر مرگ بهشتی  در خانه  یا محل کارشان ابراز خوشحالی کرده و یا جشن گرفته و حتی شیرینی پخش کرده بودند .
چند روز بعد رئیس کمیته مرا صدا کرد  و کاغذی جلویم گذاشت که در آن  نوشته شده بود : من متعهد می شوم که دیگر هیچگونه فعالیت سیاسی انجام ندهم و هر زمان که احضار شدم خودم را به کمیته محل معرفی کنم .
نوشته را امضا کردم و از کمیته خارج شدم . می دانستم برگشتنم به محله و خانه مان ریسک زیادی دارد . از رفتن به خانه خودداری کردم و به پیش  فامیل ها یم رفتم . هر روز در  روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی رژیم اسامی ده ها نفر از اعدام شدگان چاپ و منتشر می شد . مرتب روزنامه ها را می خواندم و با نگرانی به لیست طولانی اعدام شدگان نگاه می کردم و در میان اسامی ,  دوستان و آشنایان بسیاری می دیدم .
مرداد ماه خبر دستگیری آقای صفایی را شنیدم . علیرغم آنکه شب هنگام سی خرداد با تلفن وهشدار به موقع پدرم از خانه و خطر دور شده بود ولی یک ماه بعد توسط  پاسداران کمیته هرندی  در جنوب تهران دستگیر شده بود . چند روز بعد از آن  خبر اعدام محمدرضا سعادتی از اعضای قدیمی سازمان که  به تحمل ده سال زندان محکوم شده بود  در روزنامه ها خواندم  و بعد از او خبر اعدام حسنعلی صفایی  بهمراه دهها نفر دیگر در روزنامه ها منتشر شد .
 « حاج صفایی » پیش از دستگیری و زمانی که متوجه شد ه بود پدرم به زندان اوین منتقل شده به تلخی گریسته بود و گفته بود : « دکتر » را اعدام می کنند ولی او خود  زودتر از « یارقدیمی » اش  اعدام شد .
سه ماه بعد اوایل مهرماه  عموی بزرگم  به من پیام داد که نزد او بروم . بدلایل امنیتی رفتن پیش او که در خزانه بخارایی زندگی می کرد خطرناک بود . بلاخره  مدتی بعد او را در خانه یکی از آشنایان ملاقات کردم  برایم تعریف کرد که شخصی به او مراجعه کرده است و گفته است : « از زندان اوین آزاد شده ام و حامل پیغامی از برادرت دکتر خدابنده لویی هستم . برادرت بشدت نگران امنیت و معیشت همسر و فرزندانش است و نمی داند پسربزرگش کجاست ؟ ازتو خواسته است  با نوشتن یک آگهی در روزنامه اطلاعات  درباره خانواده و صحت و سلامت آنها خبر بدهی  . او روزنامه  اطلاعات را هر روز مرور می کند و متوجه موضوع خواهد شد. نحوه اطلاع دهی بصورت یک آگهی فروش  پیکان باشد . اگر پسربزرگ  آزادشده رنگ ماشین سبز و اگر زندان است رنگ آن قرمز . اگر بقیه حالشان خوب است مدل ماشین ... واگر دچار دردسر شده اند مدل ... »
عمویم ازاو پرسیده بود وضع برادرم چطوراست ؟ شخص مورد نظر جواب داده بود : «او را خیلی شکنجه کرده اند . دنده های قفسه سینه اش شکسته است و درد زیادی می کشد و از او اطلاعاتی درباره اماکن و انبارهای مجاهدین می خواهند ولی او همه چیز راانکار می کند . در جریان محاکمه اش  حاکم شرع  به او گفته است اگر برعلیه سازمان مصاحبه تلویزیونی بکنی ترا اعدام نمی کنیم  ولی دکتر قبول نکرده است »  .
 قرار شد متن اگهی را متناسب با وضعیت مان بنویسم و در روزنامه اطلاعات منتشر کنم . در حالیکه بدنبال شخصی می گشتم که بتواند به روزنامه مراجعه و آگهی را سفارش دهد خبر از راه رسید :  یکی از آشنایان روز نوزده مهر هنگام گوش کردن به اخبار استانی تلویزیون  و شنیدن اسامی اعدام شدگان آنروز نام پدر را شنیده بود . او ناباورانه روز بعد به خانه مان آمد . از ما خواست روزنامه ای بخریم . ما که متوجه موضوع شده بودیم با خرید روزنامه  نام پدر را در بین  ردیف های بیش از هشتاد نفر دیگر از اعدام شدگان دیدیم .
دکتر علی خدابنده لویی دندانپزشک مردمی و همدرد و دلسوز طبقه فقیر جامعه در سن چهل ودو سالگی به دلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق و عدم قبول مصاحبه  و برائت نکردن از سازمان به همراه بیش از هشتاد نفر دیگر به شهادت رسیده بود .
به محض انتشار خبر اعدام بابا , فامیل ها و آشنایان دور  و نزدیک با شنیدن این خبر سوگوارانه به سوی خانه عموی بزرگم در خزانه بخارائی روانه شدند . بیش از صد نفر به مجرد شنیدن خبرشهادت پدر به خانه عمویم سرازیر شده  و عزاداری و گریه و شیون براه انداختند . من که در آن هنگام زندگی مخفی داشتم از شرکت در این مراسم خودداری کردم .
هنوز ساعتی نگذشته بود که عزادارن متوجه شدند خانه در محاصره دهها پاسدار تا دندان مسلح است . پاسداران به خانه هجوم آورده بعد از بازرسی خانه و مردم ,  تمام افراد  را سوار اتوبوس های از قبل آماده شده  کرده و به کمیته ای در جاده قدیم قم  بردند . در آنجا سوگواران شامل پیرزن ها و مردان مسن  هفتاد هشتاد ساله و کودکان هشت و نه ساله و زنان باردار و  زنانی که کودکان شیرخوار در بغل داشتند مورد بازجویی قرار می گیرند . بعد از چند روز بازجویی و گرفتن تعهد نامه کتیی مبنی بر اینکه  دیگر نباید در مراسم سوگواری هیچ اعدام شده ای  شرکت کنند آنها را آزاد می کنند .
خمینی بابای مرا به همراه  بابا ها و مادرها و خواهر و برادرهای دیگران  اعدام کرده بود ولی  از پیکر بی جان آنها نیز وحشت داشت .
 تو در نماز عشق چه خواندی ؟
 که سالهاست
 بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
 از مرده ات هنوز
 پرهیز می کنند
...
مهر 1392

(1)    : ـ خبرگزاری دولتی که بعدها «خبرگزاری جمهوری اسلامی»  نام گرفت .
(2)    : احمد سلیمانی در تیر 1360  آزاد و یکماه بعد دستگیرشد . او را مجددا   در سال 1361 در زندان  اوین, سر زنده و پر شور و مقاوم  بازیافتم . از اینکه احمد را بعنوان یک عنصر تشکیلاتی کیفی و با ارزش  در زندان می دیدم متاسف بودم ولی در چهره و رفتار او هیچ تاسفی دیده نمی شد .
سال 1363 وقتی مجددا از زندان قزلحصار به اوین بازگردانده شدم خبر اعدام احمد سلیمانی را از بچه های سالن شش شنیدم . احمد سلیمانی یک مجاهد  و زندانی سیاسی استوار  و با پرنسیب  دارای   شخصیتی  گیرا و جذاب  بود  و   در روابط اجتماعی اش همه را تحت تـأثیر شخصیت  خود قرار می داد : پسری آرام و خوش چهره و نیک سیرت .
یاد شهیدان سرفراز آزادی همیشه جاودان باد



۱ نظر:

  1. درود بیکران بر سر بداران مجاهد که یک لحظه از مبارزه با این خونخواران غافل نشدند و ۳۵ سال است این رژیم را لرزان نگه داشته اند و انشاالله به زودی سرنگون خواهند کرد.

    پاسخحذف