۲۱ مرداد ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیاید ـ 2





« پرچم های پلیسی را بزیر بکشید »  


یادآوری قسمت اول

در قسمت اول شاهد بودیم که  در روز 11 خرداد 1367  من براثر یک اشتباه ساده به جمع 156 نفر جهت انتقال به اوین اضافه شدم . از تونل وحشت گذشتیم و همگی با سه اتوبوس به اوین و بند 4بالا منتقل شدیم و من به همراه 30 دیگر  در اتاق 2  مستقر شدم . بلافاصله در کل بند سیستم ارتباطی «مورس» بین اتاق های دربسته براه افتاد و موفق شدیم با بند 3 بالا تماس برقرار کنیم. در همان روزهای اول اعتصاب غذا کردیم و در ملاقات با خانواده ها آنها را برای پیگیری خواسته ها و احقاق حقوق اولیه مان تشویق کردیم و از نظر سیاسی مواضع علنی تر و شجاعانه تری در دفاع از سازمان ابراز شد . علی سلطانی به مادرش گفت :  در مسیرمبارزه تا بحال ما مثل لاکپشت حرکت می کردیم ولی از این پس مثل اسب تیزرو می تازیم .  فروشگاه زندان مواد غذایی نداشت و فقط خامه با قیمت گران آورده بود  وعموجهان در مخالفت واعتراض به وضع ناهنجار فروشگاه از خرید خامه خودداری کرد. یک هیئت آخوندی از بند بازدید کرد ... و  حالا ادامه ماجرا در قسمت دوم :


قدم زدن در اتاق

من و حسن قوچانی در حال قدم زدن در طول اتاق بودیم . هفته ها در داخل اتاق محبوس بودیم و امکان هواخوری و ورزش نداشتیم . تنها امکان تحرک در اتاق , قدم زدن در  طول اتاق بود و بقیه بناچار در دو طرف اتاق می نشستند  و  میانه اتاق برای قدم زدن خالی می شد . کریدوری برای «راهپیمایی»  شکل گرفته بود!  من و حسن در حین قدم زدن خبرهایی را که از طریق بند 3 بدست مان رسیده بود تجزیه و تحلیل می کردیم .
خبرها شامل وضعیت عمومی بند 3 بالا و بقیه بندهای اوین و سطح موضع گیری سیاسی زندانیان مجاهد   و همینطور « بحث های ایدئولوژیک درونی » سازمان بود . دستنویس ها  شامل دو سخنرانی جداگانه بود یکی مربوط به سخنرانی « مسعود»  در جریان انقلاب ایدئولوژیک در سال 1364  و دیگری مربوط به سخنان مهدی ابریشمچی در زمینه مسائل خطی ـ استراتژیک بود .

 انقلاب
برخی از زندانیان مجاهد بند 3 بالا ,  طی دو سه سال گذشته دستگیر و حکم اعدام گرفته بودند . بهرام سلاجقه , موسی موسی خانی, نصرالله بخشایی, حبیب بیابانگرد از جمله این افراد بودند که  از « منطقه » برای مأموریت به داخل کشور آمده  و در شرایط مختلف دستگیر شده بودند . اینان به همراه خود  جدیدترین بحث های ایدئولوژیک ـ خطی ـ استراتژیک درون سازمان را به زندان آوردند.
 اکثر ما  در  سال های 60 و  61  دستگیرشده بودیم  و اطلاعات ما در زمینه موضوعات خطی ـ سیاسی  و اخبار درونی سازمان مربوط به سالهای قبل بود و بقول معروف  «به روز»  نبودیم .
بحث های جدید خطی و ایدئولوژیک درونی سازمان با استقبال عجیبی در بین زندانیان مجاهد روبرو شد و تأثیر فوق العاده زیاد و غیرقابل انتظاری در  رویکرد زندانیان مجاهد در زمینه های مختلف و ارتقاء سطح مقاومت در زندان داشت .

« تهاجم حداکثر»
 بعد از آنکه بخش هایی از مباحث خطی استراتژیک درونی سازمان  از بند 3  به وسیله مورس به بند ما انتقال یافت و بصورت دستنویس در اتاق ها منتشر شد , شورو هیجان زیادی  بوجود آمد .  مباحثی مانند « چاه عمیق خمینی »  و ضرورت « تهاجم حداکثر» موضوع هر گفتگو  و صحبت دونفره و چندنفره بود. البته بخش هایی از این مباحث  قبلا به قزلحصار و  گوهر دشت رسیده بود  ولی بدلیل آنکه در  اوین فقط با یک واسطه  بدستمان می رسید  با جزئیات بیشتر و  دقیق تر وکامل تری همراه بود  .
مدتی بعد از انتشار بحث های خطی ـ استراتژیک, شعار « پرچم های پلیسی را پائین بکشید » مستمر شنیده می شد . یکی از این روزها مجیدطالقانی  در وقت رفتن به دستشویی , دور از چشم پاسدار به جلوی اتاق ما آمد و دریچه کوچک را باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت و احوالپرسی کرد و سپس با خنده به جهانبخش امیری گفت : عمو جهان اوضاع خوب پیش می رود ؟ جهانبخش امیری با لبخند جوابش را داد و گفت : مراقب باش الان نگهبان ها می آیند و یقه ات را می گیرند و به دردسر می افتی .  مجید در جوابش  گفت : عمو جهان گذشت اون روزها . « پرچم پلیسی را پائین بکش و بجای آن  پرچم نظامی را برافراشته کن » . همگی همراه با عمو جهان زدیم زیرخنده .

دوطفلان مسلم
در اتاق 2 دوستان جدیدی پیدا کرده بودم . پرویز تقی زاده  و مهدی فتحعلی آشتیانی . دو جوان رشید و ثابت قدم به زمره دوستان خوبم در زندان اضافه شده بودند .  پرویز جوانی لاغراندام و سفید رو و خوش چهره بود  شخصیتی آرام و متفکر داشت .  مهدی فتحعلی آشتیانی مانند او لاغر اندام ولی سبزه رو و احساساتی بود . نمی دانم چرا مهدی نسبت به من لطف و بزرگواری خاصی نشان می داد و هر بار که مرا تنها در حال قدم زدن می دید کنارم می آمد و درخواست می کرد با هم قدم زنان صحبت کنیم . این موضوع باعث جلب توجه علی الموتی شد و  روی ما دو نفر اسم جالب و با مسمایی بگذارد : دو طفلان مسلم .
هربار ما دونفر با هم قدم می زدیم علی می گفت : باز هم دو طفلان مسلم به همدیگر رسیدند!  مهدی بلافاصله می زد زیر خنده . خنده ی پراحساس مهدی باعث می شد من و علی  الموتی به وجد بیاییم .

شبانه ها
از روزی که وارد بند 4 بالا شدیم برای مقابله با شرایط  پرفشار و محدودیت های بسیار زیاد و نداشتن هواخوری و تلویزیون و روزنامه , هر شب برنامه سرگرمی وهنری داشتیم . این برنامه درهمه اتاق ها بصورت همزمان برگزار می شد .
روال کار  به این شکل بود که بعد از خوردن شام و خواندن نماز , اتاق را برای  برنامه هنری آماده می کردیم .   همه  دور تا دور اتاق می نشستیم و تحت مدیریت مسئول هنری اتاق هرکدام از ما  به نوبت برنامه ای اجرا می کردیم . یکی از شاملو شعر می خواند و دیگری از شفیعی کدکنی . بعضی ترانه های سنتی و عده ای سرودهای کنفدراسیون را می خواندند . بیان بخشی از خطبه های امام علی یا جمله قصاری از حنیف نژاد و سعیدمحسن و چگوارا  و یا ترانه و آهنگی از ویکتورخارا  مطلوب همه بود.
 آنان که هنرمندتر و « بی ریاتر» بودند هماهنگ با ضرب و ریتم طرب انگیز و پرنشاط محلی که با یک قابلمه یا سطل پلاستیکی نواخته می شد, رقص زیبای محلی اجرا می کردند . رقص های محلی  لُری و کردی و گیلکی و غیره  .


علی آقا سلطانی 



درباره علی

 مسئول فرهنگی ـ هنری اتاق ما  علی آقا سلطانی بود . علی معلم و شخصیت برجسته ای از خطه کرمانشاه بود و حافظه ی فوق العاده قوی داشت . ازنظر فیزیکی برخلاف هم ولایتی اش  جهانبخش امیری ,  جثه ای کوچک و نحیف داشت و بسیاری مواقع به خاطر ضعف بنیه از حال می رفت . او درسال های قبل از انقلاب معلم مدارس سنقر در استان کرمانشاه و از فعالین سیاسی مخالف شاه بود . بعد از انقلاب در سال 1359 به دلیل گرایش سیاسی اش و هواداری از  سازمان مجاهدین خلق از آموزش و پرورش اخراج شده بود و بعد از 30 خرداد سال 1360  به تهران آمده و زندگی مخفی را در پیش گرفته بود . علی در سال 1362 دستگیر و به هفت سال زندان محکوم شده بود . او درک و شناخت بسیاردقیقی از دکتر علی شریعتی داشت و همه کتاب ها و نوشته های شریعتی را  حفظ  بود . اما علیرغم علاقه بسیار زیاد به دکترعلی شریعتی,  بعداز انقلاب و در فاز سیاسی با  بخش های مختلف سازمان و با اعضای شناخته شده و معروف سازمان در کرمانشاه  کار کرده بود و همه کتاب های منتشر شده سازمان و همینطور سخنرانی های « مسعود » وموسی خیابانی  را  در ذهن و حافظه قوی خودش محفوظ کرده بود . بچه های زندان به  او به چشم کتابخانه  سیار سازمان نگاه می کردند ! بسیاری مواقع  در مراسم ها و برنامه های جمعی داخل بند ویا سلول  از او درخواست می شد سخنرانی های « مسعود » و موسی خیابانی را اجرا کند و علی نیز با شور و هیجان خاصی به درخواست همزنجیرانش پاسخ مثبت می داد .

نیمه شب وقت دعا و نیایش نیست
 در یکی از این شب ها که برنامه هنری تحت مدیریت علی سلطانی برگزار شده بود وقتی همه  افراد برنامه خودشان را اجرا کردند و نوبت به خود علی سلطانی رسید درخواست های مشتاقانه همراه با تمنا و خواهش  برای بازگویی یکی از سخنرانی های مسعود رجوی سرازیر شد . این بار اما علی امتناع می کرد و می گفت الان دیروقت است و زمان « خاموشی » زندان نزدیک شده است و هر لحظه ممکن است پاسدار سر برسد و این موقع شب همه  به دردسر خواهیم افتاد .
اما کسی گوشش بدهکار این حرف نبود .
بالاخره علی سلطانی رضایت داد و در آن ساعت نیمه شب شروع به بازگویی پرهیجان سخنرانی « چه باید کرد » مسعود رجوی در ورزشگاه امجدیه نمود:
بسم الله الرحم الرحیم
اذالموعودت سعلت , باین ذنب قتلت واذالصحف نشرت
وآنگاه که از آن استعداد زنده بگور و پرپر شده پرسیده شود به کدامین گناه کشته شد ؟            
...
در این لحظه  چراغ همه اتاق ها از بیرون خاموش شد و این روال معمول در ساعت خاموشی زندان بود و همیشه پاسدارهای نگهبان با خاموش کردن چراغ  از طریق کلید اصلی در زیرهشت بند , « خاموشی » را عملا اجرا می کردند . علی لحظه ای مکث کرد و ساکت شد . اما بچه ها بلافاصله  واکنش نشان دادند :  نه , نه , ادامه بده , ادامه بده . مهم نیست  ادامه بده ...
علی هم  ادامه داد :
...
و آنگاه که نامه اعمال گشوده شود
فلا اقسم   بالخنس الجوار کنس
ولیل اذا العسعس وصبح اذا تنفس
...
هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست
...
به این نقطه از سخنرانی مسعود رسیده بود که ناگهان  بقول شاملو «در قفل درکلیدی چرخید » و درب اتاق بطورکامل باز شد .  در حالی که داخل اتاق کاملا تاریک بود  نور راهرو  به داخل نفوذ کرد . پاسدار مانند یک غول سیاه که سایه درازی در کف اتاق ایجاد کرده است در چارچوب در ظاهر شد . برای لحظه ای سکوت براتاق حاکم شد و همه نگاه ها به سوی نگهبان چرخید . صحنه مانند فیلم های ترسناک شده بود .  پاسدار با عصبانیت فریاد زد : مگه نمی بینید خاموشی شده ؟ آخه الان چه وقت دعا و نیایش  و قرآن خوندنه ؟  یالله پاشید بخوابید . مگه خدا  روز روشن  را از شما گرفته که الان توی تاریکی دعا و قرآن می خونید !!!!
چشمم به افراد روبروی خودم افتاد , احساس کردم همه سعی می کنند خودشان را کنترل کنند . مسئول اتاق سیدمرتضی مدنی بسرعت و زیرکانه واکنش نشان داد و گفت : الان جایمان را می اندازیم و می خوابیم .
پاسدار با عصبانیت و کج خلقی در را محکم کوبید و رفت  . چند ثانیه بعد بمب خنده ترکید و همه زدند زیر خنده .
معلوم شد پاسدار بعد از خاموش کردن چراغ ها , صدای بلند علی را شنیده  و درست در لحظه ای که آیه ها ی قرآن بر زبان علی جاری شده بود او پشت در رسیده و فکر کرده بود ما در حال خواندن دعا و  راز و نیاز هستیم !
مرتضی مدنی گفت بهتر است برنامه را در همین جا ختم کنیم و ادامه اش را  فردا شب برگزارکنیم و درخواست کرد جای خوابمان را بیاندازیم و بخوابیم . دقایقی بعد  هر کس در جای خودش دراز کشید و برای لحظاتی سکوت حاکم شد . پرویز تقی زاده  رو به من گفت : آقا جان الان چه وقت دعا و نمازه مگه خدا روز روشن  را از تو گرفته ؟
همه زدند زیر خنده .
تا ساعتی بعد هیچ کس  نمی تواست بخوابد چون هر چند لحظه یک بار از هرگوشه یکی جمله پاسدار  را تکرار می کرد و بقیه را به خنده وامی داشت .

عمومی شدن بند

دیدار یاران
در چهارمین هفته حضور در اوین و بعد از اعتراضات روزانه و پیگیری خانواده ها, بالاخره  درب اتاق ها باز شد و بندعمومی شد . همگی با عجله وهیجان وصف ناپذیری به راهرو بند ریختیم . هر کس سعی می کرد اول به سراغ نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانش برود . بازار روبوسی  و احوالپرسی گرم بود .  خودم را به اتاق 6 رساندم .

افتخاری
 در جلوی اتاق 6 صدای بلند قهقهه و شادی از همه سو شنیده می شد , جلوی اتاق مسعودافتخاری را دیدم و او در آغوش کشیدم . با مسعود در سال 1362  و در زمانی که در قرنطینه قزلحصار (معروف به  گاودونی)  و  سپس در بند 4 (واحد 1 ) بودیم آشنا شدم. علاقه خاصی به او داشتم شخصیت و روحیه آرام و مهربان و درعین حال مقاوم و استوارش مرا تحت تأثیر قرار داده بود .
در اولین روز ورودمان به بند 4 ( قزلحصار) در فروردین 1362 , بلافاصله مسعود و چندنقر دیگر را  برای تنبیه و شکنجه بیرون کشیدند . وقتی بعد از ساعت ها شکنجه به بند برگردانده شد او همچنان لبخند بر لبش بود و درحالیکه با غرور قدم برمی داشت از کنار سلول های ما گذشت و به سلول خودش رفت . به خاطر همین خصوصیات برجسته  او را خیلی دوست داشتم . همان ابتدای ورود به قزلحصار رئیس زندان « حاج داود »  او را نشان کرده بود و نسبت به او کینه خاصی داشت چون مسعود برادر کوچک مهدی افتخاری بود. مهدی افتخاری بخاطر فرماندهی عملیات پیچیده و خطیر برای پرواز « مسعود»  به فرانسه معروف شده بود و با نام سازمانی اش « فتح الله » شناخته می شد . در حین روبوسی با مسعودافتخاری  ایرج خدابخشی را دیدم که پشت سر مسعود ایستاده و با لبخند مهربانانه ای به من نگاه می کند .

خدابخش
 ایرج خدابخشی بچه محل من بود و در فاز سیاسی با هم در « انجمن جوانان مسلمان خزانه » عضو بودیم و در یک تیم  فعالیت سیاسی ـ تبلیغی داشتیم . البته ایرج از نظر تشکیلاتی فعال تر از من بود و موقعیت بالاتری داشت و به نوعی مسئول من محسوب می شد . به شوخی  او را  « ای یج » صدا می زدم چون همیشه  حرف  « ر » را  « ی » تلفظ  می کرد و من از  لهجه اش  خوشم می آمد . در سال 1362 در بند 4  قزلحصار واحد یک و سپس در سال 1365  در گوهردشت (بند 19 و 2)  روزهای خاطره انگیزی با هم داشتیم . در حین احوالپرسی با ایرج خدابخشی دست محکمی شانه ام را گرفت . برگشتم و محمود یزدجرد را دیدم
.
محمود یزدجردی
 محمود از هر نظر دوست داشتنی  و جذاب بود , جوانی ورزشکار و خوش قد وبالا با چشمان زاغ  و در عین حال  دارای روحیه ی با نشاط و سرزنده بود  . او در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود و در بسیاری از زمینه های ورزشی و حتی هنری سرآمد و حرفه ای بود . در بازی پینگ پنگ و فوتبال و والیبال هماورد نداشت . مدت ها فکر می کردم او فقط  دراین سه زمینه  مهارت فوق العاده دارد, اما چقدر تعجب کردم  وقتی در سال 1365  در بند 19 گوهردشت , حبیب غلامی کلاس کُشتی دایر کرد و محمودیزدجرد متواضعانه به عنوان « شاگرد » در کلاس حبیب شرکت کرد اما همان جلسه اول متوجه شدیم او  در ورزش  کُشتی هم تبحردارد!  
محمود را در آغوش گرفتم و با خنده و شوخی احوالپرسی کردم  . همانطور که با هم گپ می زدیم  لحظه ای آرام شد و گفت : به من تسلیت نمی گویی؟! . با تعجب پرسیدم : تسلیت برای چه ؟  گفت :  اخیرا پدرم از دنیا رفت . لبخند برلبانم خشکید  . در اوج احساسات شادی بخش دیدارمان نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم . سعی کردم خودم را جمع و جور کنم  . به او تسلیت گفتم . سالها با محمود هم بند و هم سلول بودم و در جریان اخبار خانواده و پدرش بودم . محمود در مورد زندگی شخصی  و روحیات  پدرش با من صحبت می کرد . علیرغم اینکه پدرش را ندیده بودم ولی حس آشنایی قلبی نسبت به او داشتم. محمود اما بسرعت فضا را تغییر داد و دوباره با خنده و نشاط  خاص خودش صحبت را به مسائل روز کشاند . روحیه اش  بسیار قوی تر و مستحکم تر از قبل بود . درسال های قبل نیز از لحاظ سیاسی  موضع قوی و شجاعانه داشت . حالا نسبت به گذشته نیز قاطع تر و تند و تیزتر صحبت می کرد و معتقد بود باید رسما و علنا خود را « هوادار سازمان مجاهدین خلق » معرفی کنیم و از مواضع سازمان در مقابل زندانبانان به صراحت دفاع کنیم .

سازمان اداری بند
سازماندهی صنفی و اداری کل بند بسرعت شکل گرفت . تقسیم بندی نفرات اتاق ها برای  « کارگری» صنفی (غذا و فروشگاه و مالی)  و نظافت و بهداشت و  کار«ملّی»  مشخص شد . مُراد مستمر با  مسئولین مختلف بند جلسه می گذاشت و این موجب هماهنگی های بیشتری در امور بند می شد .
داوداحسنی مقرراتی را برای بهداشت و نظافت عمومی بند برقرار کرد . راهرو و سرویس های بهداشتی و حمام روزی دوبار نظافت و شستشو می شدند . راهروی بند بعنوان محل عمومی و شب ها برای استراحت در نظر گرفته شد .در داخل اتاق ها به دلیل کثرت زندانی جای خواب کم و خیلی فشرده بود .
 استفاده از کفش در راهرو ممنوع شد  و فقط  پابرهنه  یا با کفشک های پارچه ای یا دمپایی مخصوص و تمیز می توانستیم در راهرو قدم بزنیم . این مقررات در  بندهای گوهردشت نیز  اجرا می شد و در آنجا  پاسداران وقتی وارد بندمان می شدند مجبور بودند پوتین یا کفش هایشان را در بیاورند . آنها نیز به  شیوه و نظم زندگی ما تن داده و آن را برسمیت شناخته بودند .

ورود ممنوع!
روز بعد از عمومی شدن بند,  دو پاسدار  با پوتین وارد بند شدند تا در داخل بند گشت بزنند . مجید طالقانی که در حال قدم زدن بود متوجه این موضوع شد و به سرعت  جلوی آنها را گرفت و گفت باید پوتین های تان را در بیاورید و پابرهنه داخل شوید . پاسدارها با تعجب و ناباورانه به مجید نگاه کردند و بعد با تمسخر گفتند : کی این قانون را گذاشته است ؟ ! مجید توضیح داد که  ما روزی دو بار  راهرو  را نظافت می کنیم . با توجه به جمعیت زیاد و کمبود جا,  راهرو برای ما مانند اتاق است و در این مکان می نشینیم و شب ها برکف آن می خوابیم. پاسدارها که اولین بار بود با چنین چیزی در اوین  روبرو شده بودند با قلدری   اصرار داشتند به داخل بند بروند و گشت بزنند . در این هنگام همه بچه ها از اتاق ها بیرون آمده و پشت سر مجید ایستادند و مانع حرکت دو نگهبان شدند . کشمکش و سروصدای شدیدی براه افتاد . یکی از پاسدارها گفت : ما در حین مأموریت هستیم و بایدپوتین به پا داشته باشیم و کسی حق ندارد جلوی ما را بگیرد و شما اگر مانع گشت زدن ما بشوید  برایتان بد خواهد شد  ! محمود یزدجرد , حسین نجاتی , حمزه شلالوند , مهرداد مریوانی , مهدی فتحعلی آشتیانی و محمود سمندر  و چند نفر دیگر با  حرارت و هیجان زیادی جلوی پاسدارها ایستاده بودند و سر آنها فریاد می زدند و می گفتند ما بهیچ وجه اجازه نمی دهیم داخل شوید . بعد از نیم ساعت  جدال پرسروصدا  پاسدارها متوجه شدند به دیوار محکمی خورده اند و  واقعا امکان عبور ندارند و به اجبار به بیرون بند برگشتند .

سید حسین نجاتی کتمجانی



اللهم النصر المجاهدین

 یک ساعت بعد ,  مُراد  و محمود سمندر , محمود یزدجرد , مجید طالقانی , حمزه شلالوند , مهرداد مریوانی , خسرو امجد را صدا زدند و بیرون بردند .
غروب بچه هایی که بیرون برده شده بودند در حالی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند به بند برگردانده شدند . در اتاق ها «کنفرانس مطبوعاتی »  برگزار شد . سیل  سوال و جواب سرازیرشد . همه کنجکاو بودند جزئیات برخورد  زندانبان ها و همینطور دوستان را بشنوند .  از مجموع  صحبت هایی که شنیدیم معلوم شد آنها را بخاطر ممانعت از ورود پاسداران به داخل بند  به زیرهشت برده اند . همان ابتدا همه شان در مقابل سوال حسابشده  پاسدار عباس فتوت مبنی براینکه « اتهام تان » چیه ؟ جواب داده بودند : هوادار سازمان مجاهدین خلق ! و بخاطر همین موضع وجواب ,  مورد ضرب و شتم عباس فتوت و بقیه پاسدارها قرار گرفته بودند . سپس همه شان را با چشم بند روبه دیوار نگه داشته بودند . هنگام ظهر محمودیزدجرد  به پاسداران می گوید می خواهم نماز ظهر بخوانم سپس در نزدیک میز نگهبانان در « زیر هشت » نماز می خواند و در حالی که عباس فتوت و بقیه پاسداران صدایش را می شنیده اند  در دعای قنوت  با صدای بلند  دعای « اللهم النصر المجاهدین الذین قالو ربنا الله ثم استقامو »  را  می خواند. بعد از او حمزه و دیگران همین کار را تکرار می کنند . پاسدار ها خشم شان را با  تمسخر و متلک پرانی نشان می دهند .
روز بعد مجددا  دو پاسدار شیفت برای گشت زدن به داخل بند با پوتین وارد شدند ولی بازهم بچه ها مانع ورود شان شدند بخصوص که روز قبل تصمیم رسمی و عمومی گرفته بودیم که بهر قیمت باید مانع ورود پاسداران با کفش یا پوتین به داخل شویم  و قرار بود همه افراد موجود در بند به داخل راهرو بیایند و جلوی نگهبان ها بایستند تا برای آنها کاملا مشخص و روشن  شود که کل بند در این موضوع هم نظر است .
 مانند روز قبل دو پاسدار که پوتین به پا داشتند بعد از نیم ساعت مجبور به عقبگرد شدند . دوباره مُراد به بیرون برده شد و بعد از مدتی برگشت .

عقب نشینی
مُراد مسئولین اتاق ها را جمع کرد و جلسه ای با آنها گذاشت و گزارش بیرون رفتن خود را ارائه کرد .  مسئولین هر اتاق افراد خود را جمع کردند و گزارش کامل و نتیجه بیرون رفتن مراد  را توضیح دادند . در «زیر هشت» , پاسدار مهدی از دفتر زندان و « سیدناصر» و هاشم پاسدار  و چند نفردیگر  سعی کرده بودند او را با تهدید و فشار مجبور به عقب نشینی کنند ولی مُراد مقاومت می کند و به آنها می گوید برای ما  راهرومثل اتاق است و باید تمیز و پاکیزه باشد .
 فرستاده دفترزندان و بقیه  متوجه می شوند فشار و تهدید و ضرب و شتم نه تنها فایده نداشته  بلکه باعث افزایش روحیه جمعی و ارتقاء مقاومت بچه های بند 4 شده است . درنهایت در مذاکره با مُراد می پذیرند که نگهبان ها با پوتین وارد بند نشوند و از طرف ما   دو دمپایی مخصوص برای پاسداران جلوی در گذاشته می شود  تا آنها با پوشیدن دمپایی اختصاصی خودشان به بند سرکشی کنند. این اولین دستاورد موفقیت آمیز بند ما در رودرویی مستقیم با  پاسدار های اوین بود .

تحریم ملاقات
بعد از عمومی شدن بند , برای اعتراض نسبت به ضرب و شتم و شکنجه و اعتراض به سرقت اموال در  زندان گوهردشت و تدارم شرایط غیرانسانی در اوین و نبود امکانات رفاهی و بهداشتی و آب گرم پیشنهادات مختلفی مطرح شد . بعد از ساعت ها بحث و گفتگو و مشورت در نهایت تصمیم عمومی بر آن شد که  در روز ملاقات با خانواده ها   از رفتن به سالن ملاقات خودداری کنیم و این تصمیم و اعتصاب را با یک یادداشت رسمی به کارگزاران زندان اطلاع دهیم . مانند مورد قبلی بیانیه اعتصاب  را با عنوان « زندانیان سیاسی بند چهار بالا » امضا کردیم .
در روز ملاقات هیچ کس به ملاقات نرفت  ...
پایان قسمت دوم 

محمد خدابنده لویی
مرداد 1394

۱ نظر: